آیت الله سید مصطفی محقق داماد در مراسم رونمایی از کتاب «مرد تدبیر و مدارا» در موسسه کتابشناسی شیعه که به احوال، افکار و آثار آیت الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی اختصاص داشت، اظهار داشت: آیت الله عبدالکریم حائری یزدی علاقه زیادی به سادات داشت و یکی از دلایل پدر و مادرم همین مسئله بوده است.
به گزارش روابط عمومی و اطلاعرسانی فرهنگستان علوم، رئیس گروه علوم اسلامی فرهنگستان علوم اظهار داشت: در کنار ویژگی علمی و اخلاقی مرحوم حاج شیخ، ظاهرا یکی از خصوصیات شخصی ایشان که به نحو متواتر نقل شده، علاقه بسیار زیاد ایشان به سادات داشت و احترام بسیار زیاد به سادات می گذاشت که ظاهرا علت اصلی و مرجّح ازدواج پدر من و مادرم مسئله «سیادت» بوده است.
وی بیان کرد: آقاسیدرضا مرندی یکی از سادات بود که با ما همدرس بود. ایشان بسیار فاضل بود. ایشان تعریف می کرد من در مدرسه حجتیه، حجره داشتم. همدرسی داشتم که از سادات بود. پدر این همدرس ما از طلاب دوره مرحوم حاج شیخ بود و بعدها در بازار رفته بود. ایشان می آمد در آن حجره، میهمان پسرش می شد. این پدر این قصه را نقل کرد که من در دوره مرحوم آشیخ عبدالکریم در مدرسه فیضیه حجره داشتم و پسر ایشان آشیخ مرتضی حائری هم حجره داشت. ایشان تمام هفته در حجره بود و شب های پنجشنبه و جمعه به منزل می رفت. شهریه ای که پدرش بهش می داد به خاطر این دوشب که منزل می رفت کم می گذاشت.
وی ادامه داد: روزی در مدرسه فرد تاجری عبا آورده بود و صدا زد که آقایان طلاب هرکس عبا می خواهد بیاید بگیرد. معلوم شد یک تاجر عبافروش، عبایی به عنوان وجوهات شرعیه خدمت حاج شیخ برده و ایشان گفته خودت ببر بین طلاب تقسیم کن.من که از حجره درآمدم دیدم آقامرتضی رفته و عبایی را گرفت و به سمت حجره خودش رفت. من که آنجا رسیدم، از عبا خوشم نیامد و پس دادم. به حجره برگشتم. فرداصبح تازه نماز خوانده بودم دیدم یکی آمد در حجره و گفت: حاج شیخ شما را می خواهد. من هم حرکت کردم و به سرعت منزل حاج شیخ رفتم. تا نشستم، ایشان گفت: چرا عبا را پس دادی؟ گفتم: خوشم نیامد. گفت: مگر ندیدی مرتضی هم گرفت. مگر تو بالاتر از مرتضی بودی؟ گفتم: نمی خواستم. من بلند شدم و رفتم. فردا صبح دوباره همان پیش خدمت آمد و گفت: حاج شیخ شما را می خواهد. وقتی رفتم دیدم با حالت ناراحتی نشسته و اصرار می کند که دست مرا ببوسد. گفتم: چرا؟ گفت: دیروز حرفی به تو زدم و تو باید من را ببخشی. یک عبای خیلی خوبی تهیه کرده بودند و دادند به من و گفتند که این را بگیر و من را ببخش. من به تو گفتم که مگر تو از مرتضی بالاتری؟ بله که بالاتر هستی، تو اولاد پیغمبر و فرزند فاطمه زهرا هستی. تو خیلی بالاتر از مرتضی هستی. من از تو عذر می خواهم. بگذار دستت را ببوسم تا از من بگذری تا خدا از من بگذرد.
وی تصریح کرد: علاقه ایشان به اولاد بنی الزهرا (س) بسیار زیاد و شدید بوده است. پدر من هم مکرر می گفت که حاج شیخ هیچگاه از هیچ سیدی جلوتر حرکت نمی کرد.
وی داستان دیگری را تعریف کرد و گفت: آقای واعظ زاده می گفت پدرم زمانی که حاج شیخ در کربلا بود مقلد ایشان شده بود. می گفت پدرم تعریف می کرد که زمانی که حاج شیخ در اراک بود،برای اینکه از مشهد به کربلا بروم به منزل ایشان رفتم. در زدم و با خوشحالی گفت که ناهار امروز نزد ما بیا. بعد حاج شیخ فرمود رفتی کربلا، برمی گردی بیا اینجا باهم مشهد برویم. از کربلا برگشتم فردی سراغ ما را گرفت و گفت حاج شیخ عبدالکریم گفته من رفتم قم، بیا قم. تعریف کرد که رفتم قم و دیدم یک عده از اراک آمده بودند که ایشان را برگردانند و عده ای از علمای قم هم اصرار داشتند که در قم بمانند. من دستم را بلند کردم و گفتم یک قول سومی هم هست و شما قول دادید که باهم به مشهد برویم.
وی در پایان به علت خروج آیت الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی از اراک اشاره کرد و گفت: آسید جعفر مدّثر و نیز آقای طاهباز نقل کردند که شخصی به نام عرب جارچی خادم یک مسجد بود. یک وقتی سقف مسجد سوراخ شده بود، باران آمده بود و همه کتاب و مفاتیح و قرآن را خیس کرده بود. این خادم مسجد این قرآنها را جمع می کند که در رودخانه بریزد. در بازار می بیند جایی آتش روشن کردند و سردشان است، با خود می گوید آتش و رودخانه فرقی نمی کند. تا اینها را در آتش می ریزد صدا بلند می شود که تو ملحد هستی، چرا قرآن را آتش زدی؟ مغازه ها را بستند و گفتند او باید اعدام شود. آقای مدّثر می گفت که من در آن جلسه بودم. به تهران تلگراف کردند و تلگراف هم جواب داد که هرچه علما گفتند ما عمل می کنیم. علما را در مسجد جامع جمع کردند و متنی را هم تهیه کرده بودند مبنی بر اینکه این فرد باید اعدام شود. این متن را نزد آشیخ عبدالکریم برای امضا آوردند. ایشان امضا نکرد و گفت برای من که ثابت نشده است. من چکاره ام که حکم اعدام کسی را بدهم؟ یک نفر آنجا بلند شد و توهینی کرد و گفت: معلوم می شود که آقای شیخ عبدالکریم هم بله. یعنی ایشان هم بابی است. ایشان عبا را سر کشید و از جلسه بیرون آمد. مردم درب منزل آشیخ جمع شدند و گفتند که ما خودمان بودیم و دیدیم که این آقا کتاب ها را به آتش ریخت. ایشان گفت من چکاره ام که حکم کسی را بدهم. و فردای آن روز از اراک بیرون آمد. بنابراین بنظر می آید که آشیخ عبدالکریم حائری گلایه مند از اراک بیرون آمده است.
وی به نقل داستان دیگری به نقل از آیت الله سید علی محقق داماد پرداخت و گفت: ایشان به نقل از پسر آقای طبسی تعریف کردند که می گفت: پدرم اینگونه تعریف می کرد که صبح زود بود، درب خانه را زدند. رفتم دیدم آشیخ عبدالکریم حائری عبا بر سر کشیده و آمد داخل نشست. از من پرسید درس آسید ابوالحسن می روی؟ می گفت ابتدا ترسیدم که شاید می خواهد اعتراض کند. گفتم: بله. یک پاکتی از جیب خود در آورد و به من داد و گفت: شنیدم آسید ابوالحسن به خاطر مشکل مالی می خواهد قم را ترک کند. تو این پاکت را به او بده و نگو چه کسی داده است. به هیچ کس هم نگو که من این پاکت را به تو دادم. هروقت هم آسید ابوالحسن مشکل مالی داشت، بیا به من بگو. که ایشان از قم نرود.
وی ادامه داد: این نشان می دهد که ایشان علاقه داشته است که عده ای در قم فلسفه بگویند کمااینکه پسر ایشان، آقامهدی نزد آقای شاه آبادی و امام خمینی رفته و «معقول» خوانده است. امام خمینی شاگرد آقای شاه آبادی شد. آقای نورالدین شاه آبادی تعریف می کرد که پدر ایشان ابتدا در منزل درس «معقول» می دادند و خانه پر از طلبه شده و دیگر جا نبود لذا مکان درس را به مسجد عشقعلی بردند. این نشان می دهد آن زمان این همه طلاب درس معقول خوان بوده و مشکلی هم نبوده است. نکته مهم اینجاست که زیر حمایت آشیخ عبدالکریم درس معقول رایج شده است.
عضو فرهنگستان علوم در پایان گفت: آسید مهدی تعریف می کرد که پدرم (آشیخ عبدالکریم حائری یزدی) از آسید یحیی اسلامبولچی خواست که به من و برادرم درس فرانسه بدهد و ما مقداری فرانسه یاد گرفتیم.
Report