جایگاه معنویت در الهیات اسلامی (آیت الله دکتر سیدمصطفی محقق داماد رئیس گروه علوم اسلامی فرهنگستان علوم)
بحث امروز من «جایگاه معنویت در الهیات اسلامی» است و میخواهم به این موضوع از بُعد دینی و قرآنی بپردازم. در این فرصت کوتاه به ۲ پرسش نیز پاسخ خواهم داد، اول اینکه «آیا از نظر الهیات اسلامی مراد از معنویت صرفاً تقید به احکام شریعت است؟» بدین معنا که اگر کسی به تمام اعمال عبادی عمل کند و رفتار اجتماعی خود را مطابق با مقررات شریعت قرار دهد آیا مصداق یک شخص معنوی است؟ و همچنین «آیا مراد از معنویت همان اخلاق است، یعنی کسی که متخلق باشد او فردی معنوی است؟»
در پاسخ به هر ۲ سؤال باید بگویم، مطالعه در ادبیات الهیات اسلامی نشان میدهد که اینطور نیست. به نظر میرسد قبل از ورود به بحث به تعریف معنویت باید بپردازیم. به نظر بنده معنویت در الهیات اسلامی چیزی است که ما میتوانیم آن را عنصر اصلی دینداری قرار دهیم. از نظر الهیات اسلامی، هدف اساسی برای بعثت انبیای الهی همان (معنویت) است.
در قرآن مجید و سایر منابع اسلامی تعبیرات بسیاری داریم که افرادی عامل به شریعت چون فاقد آن عنصر و راز اساسی دینداری هستند مورد نکوهش قرار گرفتهاند؛ به طور مثال در سوره ماعون میخوانیم: «أَرَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ، فَذَلِکَ الَّذِی یَدُعُّ الْیَتِیمَ، وَ لایَحُضُّ عَلَى طَعَامِ الْمِسْکِینِ، فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ، الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ سَاهُونَ، الَّذِینَ هُمْ یُرَاءُونَ، وَ یَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ»؛ یعنی شکل صلات (نماز) را توجه دارند، اما به راز آن بیتوجه هستند و قرآن از آنها بهعنوان ساهون تعبیر کرده است، یعنی معرفت ندارند.
در سوره مبارکه فرقان آیه ۷۳ در صفت عباد رحمان میگوید: «والَّذينَ إِذا ذُکِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْيَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً»؛ یعنی عباد رحمان کسانی هستند که وقتی آیات خداوند را به آنها متذکر میشوند بر زمین میافتند -که کنایه از بر زمین و خاک افتادن برای عبادت است-؛ در این آیه به طور صریح ذکر میکند عبادت بدون اهتمام به یک عنصر اصلی عبادتی کورانه و کرانه است. حال سؤال این است که عبادت کورانه و کرانه چیست و عبادت غیر کورانه و کرانه کدام است؟ اینجا عنصری وجود دارد که در فقدان آن عنصر عبادت کورانه و کرانه میشود، آن عنصر راز و رمز و گوهر اصلی «دینداری» است.
فقدان آن گوهر اصلی چه اثری میتواند داشته باشد؟ دو نوع میتوان تفسیر کرد؛ یکی اینکه انسان عنصر اصلی را در عبادت پیدا نمیکند و اگر ما آن عنصر اصلی را در عبادت پیدا نکردیم و دیندار شدیم، خطرش از بیدینی خیلی بدتر است (این سخن من نیست سخن قرآن است). در سوره اسراء آیه ۸۲ میگوید: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاء وَ رَحْمَهٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ»؛ یعنی قرآن موجب شفا و رحمت است، اما «وَ لاَیَزِیدُ الظَّالِمِینَ إَلاَّ خَسَارًا»؛ یعنی اگر کسی آن گوهر را نداشته باشد (که قرآن از آن تعبیر کرده به ظالم و تاریک) خسارتش روز به روز بیشتر میشود؛ اینطور میتوان گفت که دین مایه بدبختی او میشود، به صراحت این آیه، دین چاقوی دوپهلو میشود؛ اگر درست درک شود انسان را به اعلیعلیین میرساند و اگر کج اندیشیده شود نه تنها بیاثر نیست، بلکه آدمی را در سیر نزول به اسفلالسافلین میرساند.
امام فخرالدین رازی در تفسیر کبیر خود که نام دیگرش مفاتیحالغیب است در ذیل آیه «وَالْعَصْرِ، إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ»، میگوید سالها در معنی خُسر مانده بودم، یک روز از بازار میگذشتم که دیدم یخفروشی فریاد میزند: «آهای مردم بیایید و یخ مرا بخرید اگر نخرید من در خُسر قرار میگیرم»، آنجا فهمیدم که خُسر یعنی آن چیزی که انسان از مایه از دست بدهد و روز به روز از مایهاش کم شود. به هر روی، خسران یعنی انسان روز به روز به عقبتر برمیگردد، پس لازم است آن گوهر را بیابیم.
قرآن تعبیر دیگری دارد که از «مرض» اسم میبرد: «وَ أَمَّا الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ فَزادَتهُم رِجسًا إِلى رِجسِهِم»؛ یعنی کسی که با قلب مریض حرکت کند و آن گوهر دینداری را نداشته باشد رجس روی رجس جمع میشود.
جالب است خود قرآن با کمال صراحت میگوید که دینی که درست فهمیده نشود مرض را زیاد میکند، دینی که کجاندیشانه است. از نظر قرآن بیان میکنم، فضیلت بیدین از اینجهت بسیار بیشتر از دیندار است که بدون آن گوهر دینداری باشد؛ و این موضوع را نیز مولوی خوب فهمیده است که میگوید: «زانک از قرآن بسی گمره شدن / زان رسن قومی درون چه شدند/ مر رسن را نیست جرمی ای عنود / چون ترا سودای سربالا نبود؛ و معتقد هستم که بهترین درک را مولوی در اینجا داشته است، میگوید: «از خدا میخواه تا زین نکتهها / در نلغزی و رسی در منتها.
حال آن رازی که من میگویم چیست که قرآن از آن به «حبلالله» تعبیر کرده است؟ من میخواهم این تعبیرات را جمع کنم تا نتیجه حاصل شود، تعبیراتی که قرآن در این باره دارد: «حبلالله» به معنی ریسمان خدا و «عروهالوثقی» به معنای دستگیره محکم است.
جنایاتی در طول تاریخ در ادیان روی داده است که پیش از دین نبود، به طور مثال، در اسلام جنایاتی اتفاق افتاده است که در پیش از آن سابقه نداشته است، مثل فاجعه کربلا.
درک من این است که عنصر اصلی از نظر الهیات اسلامی -اولاً در قرآن کلمه معنویت نیامده است، ولی چیزهایی آمده است که میخواهد آن را بیان کند- و در قرآن، «معرفت و ایمان به غیب» است.
یک انسان وقتی خودش را به ساحت مقدس متافیزیک یعنی به ساحت مقدس یک منبع میبیند، این میشود معنویت؛ وقتی قبول میکند که این جهان یک جهان دیگری دارد و آن عالم غیر این جهان است و در واقع این جهان، جهان شهود آن است و خودش را متصل به آن ساحت میبیند، این راز دینداری است. فرد اگر تمام اعمال را انجام دهد اما این معرفت را نداشته باشد او راز دینداری را گم کرده است و لذا در آغاز قرآن مجید میآید: «الذین یؤمنون بالغیب». به نظر بنده این تجربه به عالم غیبی آن معنویت در الهیات اسلام است.
تفاوت بین یک دیندار و غیر دیندار چیست؟ غیر دیندار تمام هستی را همین عالم محسوس میداند (به قول ابنسینا در اشارات، کسی که وجود را در محسوس خلاصه کند مؤمن به غیب نیست) و مؤمن به غیب دیندار است. «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون في خلق السموات و الأرض ربنا ما خلقت هذا باطلا» این اتصال در قیام، قعود، خوابیدن و غیره است؛ یعنی کسی که در همه حال خودش را متصل به عالم غیبی بداند دیندار است؛ عنصر معنویت نیز همین است».
جایگاه حکمت و معنویت (دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی عضو پیوسته فرهنگستان علوم)
«هر حکیمی فیلسوف است ولی ممکن است یک فیلسوفی حکیم نباشد چون فیلسوف کسی است که دانایی و خرد را دوست دارد ولی ممکن است که یک نفر خیلی بداند ولی خرد و دانایی را دوست نداشته باشد
بنابراین او فیلسوف نیست. وی افزود: حکمت از استحکام و محکمی میآید اما معنویت از نظر لغتشناسی با معنی همریشه است و اهل معنویت یعنی کسی که طالب معنی است. ممکن است بپرسید معنویت چیست که همه طالب آن هستند؟ جوابها به این سؤال یکسان است. معنی همهجا هست و نمیشود جایی رفت که معنی نباشد. حالا اگر معنی همه جا حضور دارد پس چرا دنبالش میگردیم و برای رسیدن به معنی کوشش میکنیم؟ دقت کنید که معنی ظاهر نمیشود مگر در یک شرایط خاص. معنی در کوه سبلان با معنی در اعماق دریا فرق دارد. معنی خودش را با صورتی که ظاهر میشود تطبیق میدهد. معنی در شرایط خاصی ظهور میکند و اگر آن شرایط نباشد، امکان ظهور آن فراهم نیست، حالا این شرایط فرق دارد چون ما لایتناهی شرایط داریم پس معنی همیشه حاضر و با یک تفسیر هم همراه است. همه ما آدمهای روی کره زمین اهل تفسیر هستیم پس نمیتوانیم بپرسیم تفسیر چیست و مفسر کیست؟ چون همین که یک چیزی را توضیح میدهیم یعنی آن را تفسیر میکنیم. پس فکر نکنید فقط کسانی که کتاب تفسیر نوشتند مفسر هستند. هر تفسیری کلام و هر کلامی تفسیر است. توجه داشته باشید که فقط انسانها اهل تفسیرند و حیوانات نمیتوانند چنین کاری کنند. وقتی نیوتن زیر درخت نشسته بود و سیب از درخت افتاد، او آن را جاذبه و قدرت زمین تفسیر کرد ولی ممکن بود فرد دیگری اینگونه تفسیر میکرد که سیب افتاده تا من آن را بخورم. هر دو تفسیر هم درست است. بنابراین افتادن سیب روی زمین بینهایت قابل تفسیر است و به تعداد آدمهای روی زمین تفسیر وجود دارد یا مثلاً وقتی دو ماشین با هم تصادف میکنند، رهگذران یک تفسیر، پلیس یک تفسیر و رانندگان یک تفسیر از تصادف دارند. اختلافات عظیمی در این رابطه وجود دارد که دلالت لفظ، تابع متکلم است یا نه. بحثهای زیادی وجود دارد که ما برای فهم معنی یک لفظ باید قصد نویسنده را بدانیم یا برداشت خودمان را داشته باشیم. من میگویم تو با قصد نویسنده کاری نداشته باش و معنی و فهم خودت از لفظ و نوشته را داشته باش. پس تفسیر برای رسیدن به معنی است. جالب اینکه امروز در غرب هم مهمترین مسئله معنی یا همان meaningاست. در میان اختلافات بسیاری که وجود دارد ویتگنشتاین میگوید معنی با مصداق مشخص میشود ولی سؤال من از ایشان که الان هم در دنیا نیستند این است که مگر میتوان بدون مصداق به سراغ معنی رفت. معنی همه جا حضور دارد و ما باید با تفسیر به آن برسیم و کشفش کنیم. زبان ساختار است، الفاظ و کلمات نیست. ساختار همه زبانها هم با هم یکسان است فقط لغتها با هم فرق دارند. لغتها خودشان حرف نمیزنند بلکه در ساختار است که صدایشان در میآید- اگر سیبویه نبود که امروز عربها زبانشان ساختار نبود- بنابراین اگر انسان و زبان نبود، هستی خاموش میماند. اصل هستی سخن میگوید و بهترین زبان هستی، زبان آدم است، ترکی، عربی و فارسی هم ندارد. ما صدا و ندای هستی را میشنویم و چون میشنویم، میفهمیم هستی چه میگوید. با این حساب فلسفه همان حکمت است؛ فلسفه، حکمت و معنی را آشکار و به عبارتی فکر را از اسطوره جدا میکند. از اسطوره گفتم چون شعر و اسطوره زبان اولیه بشر هستند. فلسفه میخواهد افسانه را از غیر افسانه و اسطوره را از غیر اسطوره جدا و معانی آنها را آشکار کند. سه سؤال مهم فلسفی که ارسطو مطرح کرد عبارت است از: ما هو؟ هل هو؟ و لم هو؟ در ما هو که پرسیده میشود آن چیست، فلسفه پاسخگوست. ولی در هل هو که میپرسد آیا هست، علم پاسخ میدهد.